یادداشت های سارا در شکم ماهی



تو تمام این سه چهار روز گذشته ولع عجیبی پیدا کردم به کتابخونه رفتن. کتابی* که دستم بود تموم شده و عمیقا دلم می خواد برم کتابخونه مرکزی و تو بخش بین المللیش بشینم و هوا رو بو بکشم. بعد سر فرصت کتابا رو بیرون بکشم و از یکیشون خوشم بیاد و امانت بگیرم. کل این پروسه لذت وصف ناشدنی ای برام به همراه داره. خود کتاب خوندن اونقدر برام لذت بخش نیست که مرحله ی انتخابش هست.


+ نتونستم برم کتابخونه هنوز.

+ دارم وسایلم رو جمع و جور می کنم. این که آدم بتونه زندگیش رو تو دو تا ساک جمع کنه خودش هنرمند بودن می طلبه!

+ بیشتر از یه ماهه شبا خوابم نمی بره. نمی فهمم چرا. هیچ وقت با خوابیدن مشکل نداشتم تو زندگیم. این باعث میشه صبح ها به زور بیدار شم و گاها تاخیر داشته باشم تو آزمایشگاه. دو سه دقیقه ش هم گناه بزرگی محسوب میشه تو فرهنگ ژاپنی. دیگه چه برسه به پنج دقیقه های من :)) (این خنده کاملا عصبی ست).


* کتاب the eighth day رو خوندم این چند روز. ترجمه ی عالی ژاپنی به انگلیسیش باعث شد خیلی خوشخوان باشه. تعلیق خوبی داشت همه چی و سادگیش برام التیام بخش بود. التیام؟ کنده شدن از استرس روزانه و پرت شدن تو یه دنیای دیگه.



بعضی وقتا ترس غیرمنتظره ای وجودم رو می گیره. یهویی سر و کله ش پیدا میشه و یهویی هم ناپدید میشه. وقتی نیست میدونم که هست و فقط خودش رو نشون نمیده. وقتی هم هست، می دونم قرار نیست پایدار باشه و بهش می خندم. وضعیت گیج کننده ای داره، می دونم. از اینکه هیچی پایدار نیست می ترسم. از اینکه هیچی نمی مونه واسمون. دقت کردید تا حالا؟ آدما مثلا.

امروز صبح که داشتم می رفتم بیرون، دیدم پریماه وسایلش رو ریخته تو راهرو. اثاث کشی کرد و رفت خونه ی خودش. حس زیر پا خالی شدن بهم دست داد. مسئله خود پریماه نیست. مسئله این رفتنه ست. منم به زودی باید برم. آنا و کاریشاما و کوکورو و بقیه هم رفتن. ایوا و بیتا و سعیدم تا یه ماه بعد میرن. دیگه هیچ تضمینی نیست که کی و کجای این دنیا قراره ببینمشون. کلا در حال ول کردن همدیگه ایم. تا میام عادت کنم به بودن یکی، پامیشه میره. انگار که به دنیا اومدیم که چند لحظه یا چند روز پیش هم باشیم و بعد جدا شیم. و همینطوری این چرخه رو با ملاقات آدمای جدید از سر بگیریم.

قبلنا انقدر تحت تاثیر این مسائل نبودم. روح-سخت تر بودم.


+ نگهبان خوابگاه بهم سه تا شاخه کوچیک ساکورا داد که پر از غنچه ن. گذاشتمشون لب پنجره. الان یه دونه شون حسابی شکفته شده ولی اون دوتای دیگه هنوز نمی خوان از خواب پاشن!

+ خیلی چیزا رو در آن واحد می خوام و نمی خوام. مشکلم اینه که با خودم باید کنار بیام.

+ زندگیم خیلی سریع داره از جلو چشمام می گذره. بعضی وقتا به معنای واقعی کلمه. انگار که نشستم و دارم فیلم سینمایی زندگیم رو می بینم.

+ ده سال دیگه عمر کنم خوبه؟



بعد از مدت ها خودم غذا آورده بودم دانشگاه برای ناهار. پلو سفید و عدسی ای که دوشنبه پخته بودم. عدسی با برکتی بود! یه ظرف پر بردم مهمونی بچه های طبقه دوم خوابگاه و در کنار غذاهای خوشمزه ی سودانی و ترکی، ظرف عدسی منم تا ته خورده شد. تازه یه کاسه برای پریماه و یه کاسه برای شیوما هم برده بودم. هنوزم مونده یه ذره. خود عدسش اتفاقا مال ایرانه. بیتا از بار و بندیل ایرانشون بهم داده بود.

اصلا چی می خواستم بگم یادم رفت با این داستان عدسی :دی چیز خاصی هم نمی خواستم بگم جز اینکه بعد مدت ها نرفتم کافه تریا و دست پخت خودم رو خوردم. رضایت درونی قابل توجهی تو خوردن غذای خودم دارم و ای کاش بیشتر حس و حالم بره سمت آشپزی.


تو آزمایشگاه تقریبا مثل هر روز دیگه ای کار کردم و یه سری پروتکل جدید انجام دادم (هر پروتکلی دفعه ی اولش برام عذابه از هر لحاظ. ولی از همه چی بدتر اینه که باید رو بندازم به استاد که بهم یاد بده یا یه دور انجام بده مثلا. کی از این مدل سوهان روح نجات پیدا می کنم رو خدا می دونه.) برای پنجمین بار یه دستگاهی رو تست کردم و فردا نتیجه ش رو می بینم. اگه این دفعه نتیجه ی خوب ببینم عالی میشه و می تونم آزمایشم رو باهاش ادامه بدم. اگه نه، دیگه واقعا نمی دونم چه کنم! :<


ایوا بهم پیام داد که میخواد برا ولنتاین شکلات درست کنه و دعوتم کرد برم پیشش. خیلی دوست داشتم برم، مخصوصا بعد از اون سفر کوچولوی یه روزه ای که یکشنبه با هم داشتیم و الان حسابی باهاش احساس نزدیکی می کنم. اما خب تازه هفت شب کارم تموم شد و می خواستم گزارش روزم رو بنویسم و خسته تر از این حرفا بودم که تا خوابگاه ایوا دوچرخه برونم. ایمیل هام رو چک کردم و برگشتم خونه.


+ آخر هفته ی خود را چگونه گذراندید؟ مهمونی هفت ملیتی با بر و بچ طبقه دوم و قول راه انداختن کلاب مباحثه، سفر یه روزه با ایوا و حجم باورنکردنی از حس صمیمیت و سادگی و عمق رابطه ای که خیلی دلم تنگ شده بود براش، جمع و جور کردن هر چه بیشتر وسایلم تا قبل از اثاث کشی، امتحان شامپوی جدید برای رهایی بخشی از کچلی، و دوشنبه ی مقدسی که تعطیل بود.

+ به ثبت کردن جدی تر زندگیم دارم فکر می کنم. یه مدلی که برای یکی که به مهاجرت تحصیلی فکر می کنه سودی داشته باشه و یا در کل برای اینکه بمونه تو دنیا. هنوز راجع به خیلی چیزا مطمئن نیستم. مثلا زبانش انگلیسی باشه یا فارسی.



هانس رو تو کافه تریا دیدم دیروز. نشسته بود یه گوشه ی خلوت و یه غذای رامن مانندی می خورد. تعجب کردم چون می دونستم کامپیوتر می خونه و پردیسشون بالای کوهه نه بغل بیمارستان. نرفتم پیشش برای سلام احوال پرسی و اینکه بپرسم اینجا چی کار میکنه. برای همین هنوز برام یه رازه. رفتم یه گوشه نشستم و غذام رو تنهایی خوردم و گاها دید می زدم ببینم هانس چی کار می کنه. منو ندید و رفت. یادم افتاد به اولین باری که هم رو دیدیم. روزی که جلسه ی راهنمایی تو دانشکده ی زبان داشتیم و بعدش هم همکلاسی دوران زبان ژاپنی شدیم.

آدم خاصیه. روحیات خاصی داره که خیلی کم تو آدمای دور و ورم دیدم و برام جذابه. اما حقیقتا برام سخته باهاش سر حرف باز کنم. یه مقدارش برمی گرده به دوران زبان که آدم دیگه ای بودم و هنوز توانایی ارتباط موثر با بچه ها رو نداشتم ( عجیبه حتی شیش ماه می تونه یه نفر رو انقدر تغییر بده). دیگه وقتی اون موقع که هر روز سر کلاس می دیدمش نتونستم باهاش گرم بگیرم، الان که فقط گاهی تو کوچه خیابون می بینمش دیگه هیچی.



+ خیلی یهویی برنامه چیدم که فردا برم یه شهر نزدیکمون دم یه دریاچه. به ایوا گفتم باهام بیاد. خیلی وقته با ترسم از تنها موندن با آدما کنار اومدم.

+ هنوز برنامه ی هدف گذاری سال نوم به راهه. همچنان حواسم به خودم هست و می تونم بگم تا شصت درصد بازدهی داره کارم. سخته ولی.

+ فیلم The Glass Castle رو دیدم و عمیقا پست جدا می طلبه. هم خودم و هم شما می دونید هیچ پست جدایی در کار نخواهد بود :| واسه همین در همین حد بگم که این ماجرای drowning in sh*t برای جمع کثیری از بچه های خانواده های روی زمین اتفاق میفته هر روز. با درجات مختلف.

+ وقتی از هیچی نمی ترسم، خودم رو بیشتر دوست دارم.



یازده روز از شروع سال نوی میلادی گذشته و من از یه جنبه خیلی خوشحالم. اونم اینکه هر روزش رو به هدفی که برای خود امسالم گذاشتم عمل کردم. هیچ وقت تو کار هدف گذاری سالیانه نبودم و یا اگه بعضی وقتا جو می گرفتتم و یه لیست تهیه می کردم، تو دو سه هفته ی اول خسته می شدم. این دفعه اما حس خوبی دارم راجع بهش و دلم میخواد بتونم به عادت همیشگی تبدیلش کنم. اوه نگفتم چیه اصلا. با خودم فکر کردم فقط رو یه چیز کار کنم امسال و اونم عقب نینداختن کاراست. منظورم از کار، چیزای گنده گنده نیست. کوچیک ترین موارد مثل جواب دادن سریع به پیامایی که می گیرم هم شاملش میشن. شاید به نظرتون قضیه ی مهمی نیست که انقد بخوام بابتش خوشحال باشم. ولی هست. واسه من خیلی خیلی مهمه چون بزرگ ترین نقطه ضعفم محسوب میشه. این مدت که درگیری های مختلف از هر طرف داشتم به این پی بردم که با روند همیشگی زندگی یه سال پیشم راه به جایی نمی برم و باید ت بخورم یه کم. اما در عین حال، باید قدمای کوچیک کوچیک بردارم. مثل امشب که می خواستم به خاطر خستگی از خیر پست گذاشتن بگذرم ولی نگذشتم.

این ویژگی مزخرف "عقب انداختن" رو حسابی نشستم بررسی کردم. چرا در من وجود داره، چی میشه که انجامش میدم، عواقبش چی بوده و چی می تونه باشه. این مدل زیر ذره بین گرفتن خودم رو دوست دارم و اخیرا حتی می تونم یه جوری از چشم شخصیت تحلیل گر بیرونی به خودم نگاه کنم و قبولش کنم. بدون هیچ آخ و ناله ای. قبلا همچین کاری ازم برنمیومد و سریع دلم برا خودم می سوخت!


+ امروز با یکی قرار گذاشته بودم که یه کتاب دست دوم ازش بخرم. وقتی رسید سر قرار بهم اینطور پیام داد: I'm here and I'm bald. هیچی دیگه. به بناگوش لبخند زده و سه سوته یافتمش :)) چرا انقد خوبن کچلا؟ :>

+ کلی پول خرج کردم برای خونه. رفتم همه هزینه های پیش و اجاره ها و بنگاه و اینا رو پرداخت کردم. عرررر.

+ چند روز پیش زن و بچه ی استادی که باهاش کار می کنم اومده بودن آزمایشگاه. تماما عاشقشونم! دخترش یه سالشه و قشنگ میشه یه لقمه ش کرد. هیچ کس نمی تونه جای بچه کوچولوهای ژاپنی رو تو قلب من بگیره!

+ کلی هم غر سر دلم گیر کرده که باید بیام بزنم به زودی، قبل از اینکه بترکم :|

+ این مدت دو تا فیلم دیدم. یکیش conjuring 2 بود (یکش رو ندیده بودم حتی) به غایت مزخرف. اون یکی The Departed بود که خب کاملا ژانر و کیفیت متفاوتی داره نسبت به قبلیه (اوصیکم به دیدنش ولی قبلش بی زحمت یه مقدار آب زمزمی آب مقدسی چیزی بپاشین به خودتون. دیالوگا فحش بارونه :دی چرا خب ولی؟ هیچ وقت نخواهم فهمید :|) ولی جالب اینکه بازیگر زن جفتشون یه نفر بود!



الان تو یه نقطه ی دیگه ای از ژاپن نشستم و در آستانه ی اتمام دوره ی هِیسِی، به دلم افتاد که پست بذارم. دوباره یه کانال به راه کردم چون نیاز به در لحظه ثبت کردن رو داشتم. سرچ کنید thespiritedkoala و پیدام کنید. لینکش رو تو پیوندها هم گذاشتم. شاید اگه کسی دنبالم کنه، بیشتر فعالیت کنم یا حداقل حس مسئولیت کنم بهش. نمیدونم چطور پیش میره فعلا. مردد بودم بین تلگرام و توییتر که فضای آشنا و آسون تلگرام چربید. 


ممنون میشم اگه می خونید این پست  رو، جواب این سوالم رو بنویسید برام. یه کلمه هم کافیه.:


> به نظر شما اولین و بزرگ ترین نیازتون که از طریق استفاده از شبکه های اجتماعی برآورده میشه چیه؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سبز آبی کبود من فروش انواع فایل ها دنیای امید John سیب موز مرجع دانلود طرح درس مخزن بیت کوین م ا ن و درمان تخصصی اختلالات گفتار، زبان و بلع