بعضی وقتا ترس غیرمنتظره ای وجودم رو می گیره. یهویی سر و کله ش پیدا میشه و یهویی هم ناپدید میشه. وقتی نیست میدونم که هست و فقط خودش رو نشون نمیده. وقتی هم هست، می دونم قرار نیست پایدار باشه و بهش می خندم. وضعیت گیج کننده ای داره، می دونم. از اینکه هیچی پایدار نیست می ترسم. از اینکه هیچی نمی مونه واسمون. دقت کردید تا حالا؟ آدما مثلا.

امروز صبح که داشتم می رفتم بیرون، دیدم پریماه وسایلش رو ریخته تو راهرو. اثاث کشی کرد و رفت خونه ی خودش. حس زیر پا خالی شدن بهم دست داد. مسئله خود پریماه نیست. مسئله این رفتنه ست. منم به زودی باید برم. آنا و کاریشاما و کوکورو و بقیه هم رفتن. ایوا و بیتا و سعیدم تا یه ماه بعد میرن. دیگه هیچ تضمینی نیست که کی و کجای این دنیا قراره ببینمشون. کلا در حال ول کردن همدیگه ایم. تا میام عادت کنم به بودن یکی، پامیشه میره. انگار که به دنیا اومدیم که چند لحظه یا چند روز پیش هم باشیم و بعد جدا شیم. و همینطوری این چرخه رو با ملاقات آدمای جدید از سر بگیریم.

قبلنا انقدر تحت تاثیر این مسائل نبودم. روح-سخت تر بودم.


+ نگهبان خوابگاه بهم سه تا شاخه کوچیک ساکورا داد که پر از غنچه ن. گذاشتمشون لب پنجره. الان یه دونه شون حسابی شکفته شده ولی اون دوتای دیگه هنوز نمی خوان از خواب پاشن!

+ خیلی چیزا رو در آن واحد می خوام و نمی خوام. مشکلم اینه که با خودم باید کنار بیام.

+ زندگیم خیلی سریع داره از جلو چشمام می گذره. بعضی وقتا به معنای واقعی کلمه. انگار که نشستم و دارم فیلم سینمایی زندگیم رو می بینم.

+ ده سال دیگه عمر کنم خوبه؟



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شیمی کنکور تبریز دانلود رایگان 2 هیچ‌کجا فعالیت‌های مسجد حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام My ateez کلینیک ساختمانی زعیم اوج یادگیری ریمیکس های ایرانی برای تمام سلیقه ها سامانه استعلام قیمت باربری و اتوبار