هانس رو تو کافه تریا دیدم دیروز. نشسته بود یه گوشه ی خلوت و یه غذای رامن مانندی می خورد. تعجب کردم چون می دونستم کامپیوتر می خونه و پردیسشون بالای کوهه نه بغل بیمارستان. نرفتم پیشش برای سلام احوال پرسی و اینکه بپرسم اینجا چی کار میکنه. برای همین هنوز برام یه رازه. رفتم یه گوشه نشستم و غذام رو تنهایی خوردم و گاها دید می زدم ببینم هانس چی کار می کنه. منو ندید و رفت. یادم افتاد به اولین باری که هم رو دیدیم. روزی که جلسه ی راهنمایی تو دانشکده ی زبان داشتیم و بعدش هم همکلاسی دوران زبان ژاپنی شدیم.

آدم خاصیه. روحیات خاصی داره که خیلی کم تو آدمای دور و ورم دیدم و برام جذابه. اما حقیقتا برام سخته باهاش سر حرف باز کنم. یه مقدارش برمی گرده به دوران زبان که آدم دیگه ای بودم و هنوز توانایی ارتباط موثر با بچه ها رو نداشتم ( عجیبه حتی شیش ماه می تونه یه نفر رو انقدر تغییر بده). دیگه وقتی اون موقع که هر روز سر کلاس می دیدمش نتونستم باهاش گرم بگیرم، الان که فقط گاهی تو کوچه خیابون می بینمش دیگه هیچی.



+ خیلی یهویی برنامه چیدم که فردا برم یه شهر نزدیکمون دم یه دریاچه. به ایوا گفتم باهام بیاد. خیلی وقته با ترسم از تنها موندن با آدما کنار اومدم.

+ هنوز برنامه ی هدف گذاری سال نوم به راهه. همچنان حواسم به خودم هست و می تونم بگم تا شصت درصد بازدهی داره کارم. سخته ولی.

+ فیلم The Glass Castle رو دیدم و عمیقا پست جدا می طلبه. هم خودم و هم شما می دونید هیچ پست جدایی در کار نخواهد بود :| واسه همین در همین حد بگم که این ماجرای drowning in sh*t برای جمع کثیری از بچه های خانواده های روی زمین اتفاق میفته هر روز. با درجات مختلف.

+ وقتی از هیچی نمی ترسم، خودم رو بیشتر دوست دارم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Scott Ryan نقاشی ساختمان 110 - نقاشی خانه - نقاشی ساختمان - رنگ روغنی - رنگ پلاستیک mosayeb ورزشی باسکول فروشگاهی | باسکول army Toufigh.club مشاوره ازدواج غرب تهران مطالب و مباحث قرآنی و مذهبی