تو تمام این سه چهار روز گذشته ولع عجیبی پیدا کردم به کتابخونه رفتن. کتابی* که دستم بود تموم شده و عمیقا دلم می خواد برم کتابخونه مرکزی و تو بخش بین المللیش بشینم و هوا رو بو بکشم. بعد سر فرصت کتابا رو بیرون بکشم و از یکیشون خوشم بیاد و امانت بگیرم. کل این پروسه لذت وصف ناشدنی ای برام به همراه داره. خود کتاب خوندن اونقدر برام لذت بخش نیست که مرحله ی انتخابش هست.
+ نتونستم برم کتابخونه هنوز.
+ دارم وسایلم رو جمع و جور می کنم. این که آدم بتونه زندگیش رو تو دو تا ساک جمع کنه خودش هنرمند بودن می طلبه!
+ بیشتر از یه ماهه شبا خوابم نمی بره. نمی فهمم چرا. هیچ وقت با خوابیدن مشکل نداشتم تو زندگیم. این باعث میشه صبح ها به زور بیدار شم و گاها تاخیر داشته باشم تو آزمایشگاه. دو سه دقیقه ش هم گناه بزرگی محسوب میشه تو فرهنگ ژاپنی. دیگه چه برسه به پنج دقیقه های من :)) (این خنده کاملا عصبی ست).
* کتاب the eighth day رو خوندم این چند روز. ترجمه ی عالی ژاپنی به انگلیسیش باعث شد خیلی خوشخوان باشه. تعلیق خوبی داشت همه چی و سادگیش برام التیام بخش بود. التیام؟ کنده شدن از استرس روزانه و پرت شدن تو یه دنیای دیگه.
درباره این سایت